شوق می ام نیمه شب بر در خمار برد


بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد

ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت


بیخودم از صومعه بر در خمار برد

با همه مستی مرا پیر مغان بار داد


هرچه ز هستی من یافت به یکبار برد

ساقی ام از یک جهت ساقر و پیمانه داد


مطربم از یک طرف خرقه و دستار برد

همچو گلم مدتی عشق در آتش نهاد


عاقبت آب مرا بر سر بازار برد

کار چو با عقل بود عشق مجالی نداشت


عشق درآمد ز در عقل من از کار برد